کاش که با هم باشیم
| ||
از چشمانش نفرت می بارد . برگه را می گیردجلوی رویم . حالت تهوع دارم . نگاهش می کنم . برگه را می گیرم و خیلی عادی برمی گردم تا بروم . که می گوید : " از تو بعید بود " سرم تیر می کشد . دستانم یخ می کند و ماری از پشت گردنم به پایین می خزد . برگه درون دستم مچاله می شود . دندان هایم را با آخرین قدرت به هم فشار می دهم . بر می گردم . چشم می دوزم به آن دو گلوله ی نفرت انگیز . نگاهم می کند . ــ ببین ! از من هیچی بعید نیست . از من بعید نیست که الان دستم رو بذارم دور گردنت و فشار بدم . از من بعید نیست که محکم بزنم تو صورتت یا اینکه با زانو بهت حمله کنم . اینو بکن تو مغزت . از من هیچی بعید نیست . از آدمای این کره ی خاکی هیچی بعید نیست . می فهمی ؟ گیج شده . انگار خواب می بیند . باورش نمیشود که هیچ چیز از من بعید نباشد . برگه را ریز ریز می کنم و روی سرش می ریزم . چشمانش پر از خون می شود و نفرتش را مثل اسید روی صورتم می پاشد . من اما خنک می شوم . احساس سبکی می کنم . احساس آزادی . برمیگردم . نیشخندی می زنم و سرجایم می نشینم . . . . . صدایم می زند . می خواهد برگه ام را بدهد و نفرتی که در چشمانش موج می زند خیالم را غرق می کند . به خودم می گویم : " از تو بعید است " و اشک گوشه ی چشمانم جمع می شود . . .
پینوشت : مشترک گرامی ! فکر و خیال و ذهن و روح نویسنده در حال حاضر اشغال است . لطفا بعدا شماره گیری بفرمایید . مشترک گرامی . . . .
یا صاحب صبر [ دوشنبه 90/9/21 ] [ 4:44 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |